الف: ادبیات گزینگرا



داستان ماه چیستآرت

چیستآرت
رصد داستان:

بقیه شم همینه»
سارا سعیدی

 

 

 

گربه‌های ماسوله جزء پرنده‌هاشون به حساب می‌آن؛ نه فقط واسه حالت پشت‌بوم‌ها و دیوارهاشون. گنجشک‌ها و کفترا هم خیلی دور نمی‌شن. شهریور ۱۳۸۸ با هواپیما رفتم ماسوله. از گرگان به ماسوله هیچ هواپیمایی پرواز نداره. از طرفی خیلی ستمه این مسیر رو توی هواپیما باشی. اوّلش با هواپیما تا تهران رفتم. از اونجا با یه سواری خطّی زرد رنگ تا ماسوله، تیکّه تیکّه، پیاده‌سوار، کرج، چالوس و… اگه از گرگان مستقیم می‌رفتم بهتر یادم می‌اومد چون هم چند بار این مسیر رو همین‌طوری رفته بودم هم این‌که همیشه به ماسوله از گرگان به بابل و بابلسر و مشخصّه که مازندران نیست. همیشه همین‌طوره. به هر حال مث بقیه، اسم شهرها و جاهاشون رو فقط پشت سر هم می‌شه حفظ کرد: بابل بابلسر

چند سال قبل با رفیقم رفته بودم ماسوله؛ برای بار اوّل. این‌دفعه از تهران می‌رفتم. رفیقم توی تصادف جاده‌ای مرده بود. قبل از مردنش سکته کرده بود، چون به قول معروف حتی از دماغش هم خون نیومد.

تو دوران دانشجویی سالن اجتماعات دانشکده‌ی علوم انسانی رو واسه یک ساعت اجاره کردیم واسه شلیک به اون. یه اجرا بود در مورد اشاره‌ی برجسته به خشونت نرم. نفر سوّم که شلیک کرد بلافاصله بعد از تیراندازیش پشیمون شد. گریه می‌کرد و داد می‌کشید و خودش رو می‌کوبید. می‌خواس تفنگ رو از من بگیره به خودش شلیک کنه. عجب جریانی…! می‌گفت سر تفنگ رو گرفته بوده پایین که فقط یه تیر در کنه خورده بوده به شصت پای رفیقم… مگه شصت آدمیزاد چقدر خون داره؟

مراسم تشییع جنازه‌ی بی‌سروصدای رفیقم تموم شده. دم در خونه‌شون به برادرش تسلیت گفتم. تازه از عسلویه اومده بود، اونجا کار می‌کنه، گفت بیشتر برم تهران. گفتم باشه. دم گوشم گفت: پی‌گیر کار محسن باش” زد پشتم. از ما هفت‌هشت سال بزرگ‌تر بود. از فومن تا ماسوله تمام مسیر دلم می‌خواست یک‌هو به گوشی‌م زنگ بزنه و یکی از اون شیشکی‌های دوتایی‌مون رو ول بده.

آشغال عوضی/ چند بار موبایل رو خاموش کردم. هر دقیقه نگاه کردن بهش کلافه‌کننده بود. یکی دو بار رفتم توی منوی دفترچه تلفن و از اونجا روی محسن خره. چندتا بوق خورد. پیغام‌گیرش صدای شیشکی بود مثل پیغام‌گیر من. دوتایی واسه هم بسته بودیم. شب بود رسیدم ماسوله. رفتم سراغ همون قهوه‌خونه و قلیانی که با محسن رفته بودم. یه آهنگ قدیمی هم از یه زن ۴۰-۴۵ ساله بلوتوث کردیم. هنوز دارمش. می‌گفت با پخاله‌ی چای فال می‌گیره. محسن به زنه گفته بود این ماسوله سلمونی نداره؟ زنه خندیده بوده و گفته نه. دومادا رو می‌برن فومن، بقیه هم همین‌جا. یه چاقوی قدیمی دسته چوبی از جیب پیرهنش درآورد گفت هم من می‌تونم هم بابام. دستش می‌لرزه امّا موقع اصلاح معرکه‌س. محسن واسه روده‌کشی گفت مث رفیقم که جز موقع آواز لکنت داره. زنه تازه متوجّه من شد. من اصلاً لکنت نداشتم. دهنت سرویس محسن. ترجیح می‌دم تو بزنی.

زنه و محسن رفتن توی اتاقک و از اونجا از یه راهرو کوتاه زیر همون اتاقک غیب شدن. دهنت سرویس محسن.
یک ساعتی بازارچه رو دور زدم. مغازه‌دارا کم‌کم می‌بستن. دفعه پیش محسن از این مغازه‌ها یک چاقوی چندکاره‌ی مسافرتی و یه کیلو شیرینی مخصوص خرید، من یه کیف دستی یک کیلو از همون. اون چاقو رو داد به من و من کیف دستی رو به اون. شیرینی‌هامونو عین هم گرفته بودیم؛ واسه یادگاری از سفر ماسوله. تهران بعد تشییع جنازه چاقوش رو دادم به باباش. گفتم واسه ماسوله‌س، محسن بهم داده بود. رفت از توی اتاق ساک دستی رو درآورد چاقو رو گذاشت توش دوباره برگردوند بهم. هردوشون مث گاو باهامن. عجب پوست‌کلفتی‌ام من!

پلکان ماسوله همون ماسوله‌س. چندتا گوسفند و بز می‌رن بالا. کسی همراهشون نیست. زنه اومد جلو، همون نیست، یا پیرتر شده یا به خاطر تعریفای محسن بود. به سختی حرف می‌زد. موقع حرف زدن زبونش می‌گرفت. یه املت، اوّل چای دارچین بعد قلیون، هر چی بود، همون دوسیب. وقتی رفت فکر کردم کاش آش می‌خواستم. زیاد گرسنه نبودم. ماسوله‌ای‌ها در اصل یهودین. الآن که مسجدشون شبیه مال ماست هم ظاهرش مشکوک می‌زنه. مال جنگ جهانی دوّمه. اگه محسن بود می‌گفت اینا که بز نیستن، دسته‌های چاقوی زنجانی سلمانین. روشون شاخ گوزنه؛ مث جنگلای گلستان. دلم عجیب واسه‌ش تنگ شده. از حالا تا هر قدر دیگه زنده بمونم، نمی‌شه دیدش. زنه با املت داره می‌آد. از ماهی‌تابه‌ش بخار بلند می‌شه می‌ره روی آستینش. عمد داره که ساقش رو نشونم بده. جوجه‌های زرد ماشینی از دستاش بدون ترس می‌ریزن.

 

 


معلمِ جغرافی: اندر احوالاتِ شخصیت‌هایِ عوضی!

 

شاید در ابتدا این‌گونه به نظر برسد که با نوعی "فخرفروشیِ ادبی" یا به تعبیری نرم‌تر" قدرت نمایی هنری" طرف هستیم: انبوهی از اطلاعاتِ بیگانه که در حوزه ی ادبیاتِ روایی چندان بسامد و تاثیری ندارند و به بیانی ساده‌تر: بر حافظه یِ ادبیاتیِ مخاطب نمی افزاید. اما حقیر اعتقاد دارم در این اثر، اطلاعاتی حشو و خارج از روندِ روایت موجود نیست!

روایتی ساده، و نه پیش پا افتاده، با انبوهِ اطلاعاتی که نویسنده به خوبی از پسِ نمایاندن و برجسته نمودنِ یکایک‌شان برآمده است. باید اعتراف کرد که در هیچ کتابی مربوط به علمِ جغرافیا و زمین شناسی ما این‌گونه با زیست بوم روبرو نمی‌شویم؛ مخاطب از بدوِ ورود به داستان، و هم‌زمان با ورود معلم به کلاس با عناصری زنده مواجه است که بر خلافِ تمامیِ نقشه هایِ خشک و بی احساس جغرافیا، جان‌دار و سرزنده اند؛ به قدری زنده که احساساتِ معلم را برمی‌انگیزانند: از صحرایِ نوادا منزجر است، رغبتی به جنگل هایِ حاره ای ندارد و .

برای این معلم جغرافیا، نوع قزل آلایِ صید شده توسط ریچارد براتیگان» و چگونگی توصیف کلیمانجارو توسط ارنست میلر همینگوی»( هر دو از نویسندگان شهیر ایالات متحده ی امریکا) بسیار چشمگیرتر از مختصات جغرافیایی رودخانه ها و کوه هاست. در واقع او ادبیات را دایه یِ مهربان تر از زمین می داند و با آنکه به ساحتی دیگر از علم می پردازد، باز هم نظرگاهش به ادبیات است و شاید همین‌جاست که با انزجار و رقّت وی، در لحظه ی ورود به کلاس هم‌دردی می کنیم؛ معلم جغرافیا، چنان که به طرز مشکوکی از تاکیدِ تلخِ نویسنده در نام داستان نیز برمی آید، واقعا یک معلم جغرافیا نیست، گرفتاری ست شبیه به تمام انسان هایی که در مسیرِ راهی، بیراهه از آرمان هاشان هستند؛ انسانِ عوضی» که وادار به بودن در موقعیتی ست که دل‌خواهِ او نیست؛ عوضیِ نازک اندیشی که هنوزا در بند غروب های تایمز به سر می برد.

 

تصویری آشنا و ملال‌آور، ملموس و حزن‌انگیز. وقتی با ترازویِ کمیت به سراغ حلاجی‌کردن این داستان می‌رویم باید به نویسنده‌ی این هشتاد کلمه»، بابت ارائه ی  تمام تصاویری که ویژگی‌های فوق را دارا بودند تبریک گفت.

 

بهدین اروند
تیرماه 1395


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

happyschoolhh جی تی آی فاز آموزش دوتا آلستارز و وارکرافت سایت تفریحی و سرگرمی تاپ ناز کرانه ی آبی jozveh1 در کتاب ها تهران بگ |تولیدی و پخش کیف و کوله پشتی مدارس ارزان در تهران zohur12 ArturoMcGlynn